نگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد

شاعر : خاقاني

ز شادي ارغوان با گل شراب وصل مي‌نوشدنگارينا به صحرا رو که صحرا حله مي‌پوشد
مگر نرگس نمي‌داند که خون لاله مي‌جوشدبه گل بلبل همي گويد که نرگس مي‌کند شوخي
مگر سوسن نمي‌داند که عاشق پند ننيوشدچه پندم مي‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
گل اندر لکه‌ي زمرد ز حجله رخ همي پوشدنثار باغ را گردون به دامن در همي پيچد
سرانگشت تو بخراشد دلم در سينه بخروشدمرو زنهار در بستان که گر خاري به ناداني
کلاهت لاله برگيرد قبايت سرو درپوشدنگارا گر چنين زيبا ميان باغ بخرامي
به دل مهرت خرد حالي به صد جان باز نفروشدوگر باد صبا در باغ بوي زلف تو يابد
که آن بي‌عقل را بينيد چون با باد مي‌کوشدخصومت خيزد و آزار و آنگه مردمان گويند